وسوسه

2011-06-26 14:12

 


می­گه تو رو خدا یه بار بیا از این حموم من استفاده کن. ببین چه کیفی می­ده. خودم هم می­یام لیفتو می­کشم. اونجاتم نیگا نمی­کنم. چون مال خودم خوشگلتره! بعد می­زنه زیر خنده. امروز هم دوباره ازم خواست که برای حموم برم اونجا. قراره اسپری ویتشو (مو بر) بده من خودمو صاف و صوف کنم. دوست داره بیاد لیفم بکشه و نگام کنه!گفتم باشه،می­یام. بعد تو دلم می­گم آخه با این دستای نحیفت چه جوری می­خوای منو لیف بکشی؟ بعد از نگاههای عمیقش می­فهمم لیف کشیدن فقط بهانه­ست. خودش هم می­دونه که دستاش زور ندارن. اما دلش می­خواد این کارو بکنه.همیشه عطر و آرایشش رو به راهه. می­گه بشین تا من فقط نیگات کنم. می­گه وقتی می­یای زبونم بند می­یاد؛ /"تو رو خدا بیشتر بمون"/ حرف برای گفتن زیاد داره. خاطره برای تعریف کردن و گفتن درد دلها و گلایه­ها. می­گه زندگیم پر از چراهاست. می­پرسم چه چراهایی؟ می­گه: "چه می­دونم، چرا اینجوری شد، چرا اومدم؟ چرا؟ چرا. خب بی­خیال، خدا رو شکر زیاد حسرت گذشته رو نمی­خورم. گذشته خوبی داشتم. دوستام، شوهرم، بچه­هام. "پر از انرژیه، پر از زنانگی. امروز همه­ش اون آهنگ قدیمی گوگوش رو (یادم باشه یادت باشه دورغ نگیم به همدیگه..) رو زمزمه می­گرد. منم برای اینکه خوشحالش کنم تو یوتیوب سرچش کردم و گذاشتم که گوش کنه. همینکه آهنگ شروع شد، اونم شروع کرد با لب و چش و گردن قر دادن. لبهای شهوت­انگیزشو چنان قر می­داد که نگاهم پر از شرم می­شد.بعد شروع می­کنه به گفتن از خاطرات رفتن به عروسیها. می­گه رو حوض که تخته می­نداختن، می­گفتن تا فرزانه جون نیاد کسی نمی­رقصه. بعد منم می­رفتم. اون وقتا لباسامو مدل آمریکایی و همه بدون آستین و یقه باز میدوختم، بهترین لباسا رو تنم می­کردم.وقتی آلبوم عکسای قدیمیشو دیدم از زیبایی و شیک بودنش متحیر شدم. می­تونم تصور کنم که چقدر جذاب و سکسی بوده.می­گه به اندازه تعداد بچه­هام با شوهر اولم خوابیدم، یعنی فقط چهار بار، "بچه­ها رو می­فرستادم مدرسه، می­رفتم دم در می­شستم تا بچه­ها بیان. می­ترسیدم از اینکه باهاش تنها باشم." تعریف می­کنه که یکبار چطوری تمام و شورت و لباساش زیر دست شوهرش پاره شده. همه این اتفاقات هم زمانی افتاده که 12-13 ساله بوده نمی­دونسته که اون مرد شوهرشه.گوگوش آهنگشو تموم کرده، اونم کم کم از بحر خاطراتش فاصله می­گیره. برمی­گرده پیش من و ازم می­خواد که منم براش تعریف کنم. اما خاطرات من برام خیلی دورن، الان بیشتر آرزو دارم برای گفتن نه خاطره. اما اون هم خاطرات زیادی داره، هم آرزوهایی. آرزوی اینکه بتونه مثل سابق راه بره، خوش باشه، تفریح کنه، مهمونی بده و .... و مهمتر اینکه منم یه بار برم حمومش و اونم بیاد لیفم بکشه و شاید بتونه با یک زن جوان همخوابه بشه.چرا که نه!