ویار

2015-05-21 14:07


زن دایی، ویار دوغ و کلانه[1] داشت. گفتم باشه من می­رم پیاز و دوغ پیدا می کنم. به زور یه اسکناس چپوند توی مشتم. هر چی نگاه کردم نفهمیدم چقدر بود. یک علامت سئوال به جای عدد روی گوشه­ی اسکناس پیدا بود. از کوچه که گذشتم دست راست رو گرفتم و وارد بازارچه محل که خاکی و قدیمی بود، شدم. هوا خاکستری بود. سرو صدا و داد و بیدا مغازه­دارها برای تبلیغ اجناسشون محیط رو تنگ ­کرده بود. مادربزرگ سر بازارچه دست یه دختر بچه رو گرفته بود و ایستاده بود. هر کاری کردم نتونستم چهره دختربچه رو که حریر سفیدی دور سرش بود تشخیص بدم. نزدیکشون که شدم مادر بزرگ و همراه کوچولوش شروع کردن به چرخیدن دور خودشون. البته فرمان دست مادربزرگ بود و انگار دنبال چیزی می­گشت! یا شاید با دختربچه بازی می­کرد. اما قیافه­ش این رو نشون نمی­داد، به نظر مادر بزرگ من رو نمی­شناخت و شاید هم اصلاً من رو ندید و حضور من هیچ تغییری در رفتارش بوجود نیاورد. این روزها مادربزرگ جدی شده بود. دیگه خبری از اون مظلومیت و نگاههای غمزده­ش اما با لبهایی خندان نبود. شک داشتم که بخواد باهام حرف بزنه. شک داشتم که بخواد چیزی رو به من بگه. شک داشتم واقعاً دنبال چیزی بگرده و شاید می­خواست من رو نادیده بگیره برای همین به تلاشم برای نزدیک شدن بهش ادامه ندادم و در چوبی بازارچه رو با تمام توانم باز کردم که از محله خارج بشم و برم پیاز و دوغمو بخرم. زندگی مردم و بازارچه­ش روی یک تپه می­گذشت. چند سالی بود برای راحت کردن مردم از تپه­پیمایی روزانه مسیر رو با پله هموار کرده بودن. پله­های سیمانی که انتهاش به خیابانی آسفالت و پر از چال و چوله وصل می­شد و اونجا شروع زندگی در شهر بود. انگار اولین بارم بود قدم در این محله می­گذاشتم. خاطره­ای نداشتم اما بلد بودم کجا برم و چطوری. یا نه شاید اگه مادربزرگ کنار درب بازارچه نایستاده بود من هم می­رفتم به طرف چپ! شاید این نیروی اون بود که من رو به اون طرف کشوند. با خودم می­کم شاید این حضورهای مکرر و ساکتش گویای پیامیه اما کوتاهی زمان مجال نمی­ده. این فکرها رو اون موقع نکردم. بی اختیار به سمت درب بازراچه رفتم که راه شهر رو در پیش بگیرم اما قدم روی پله اول نگذاشته بودم که موتور سواری با سرعت از روی آسفالت گذشت و گویی شروع این حادثه چند ثانیه قبل­تر از نگاه من بود، چون داشتم پروازش در هوا رو می­دیدم و در نهایت پرت شدنش به گوشه­ای از زمین. بد جوری خودش و موتورش پرت شدن. برای مدتی خشکم زد و نگاهم به موتور سوار بود که پسر جوانی به نظر می­رسید. کسی اون اطراف نبود و فکر کنم موتوریه داشت جون می­داد. هّل کرده بودم. برگشتم توی بازارچه و به اولین دست فروشی که دیدم با صدای بلند گفتم: [2]Appelez la police!!! اما اون با هیکل گنده­ و لباسهای اوکر رنگش فقط به من نگاه کرد. یه لحظه با خودم گفتم شاید این زبان رو نمی­فهمه. اما داشتم به چه زبانی با خودم حرف می­زدم؟ نمی­دونم. در اون لحظه هیچ زبان دیگه­ای رو به یاد نمی­آوردم. چهره پسر جوان رو انگار چشمهام از قدرت زووم کردن بهره­مند شده باشه واضح و بزرگ کرده بود. داشت از دماغش قطره­های خون سرازیر می­شد، تنش مثل جنین درهم رفته بود و تکون نمی­خورد. بالأخره یک نفر از راه رسید و شروع کرد به کمک کردن. اول سرش رو به طرف بالا گرفت و بندی رو دور سر و دماغش بست، به نظرم عجیب بود. یک بند باریک چطور می­تونست جلو خونریزی رو بگیره؟ اما شاید اون داشت کارشو درست انجام می­داد. ولی چرا مهربانی در کار نبود؟ جرأت پائین رفتن از پله­ها رو نداشتم. وحشت پا گذاشتن در شهر و درگیر شدن با صداها و عناصری که من رو آزار می­داد توان طی کردن بقیه پله­ها رو ازم می­گرفت. برای همین دیگه جلو نرفتم و یاد مادربزرگ رو بهانه­ای کردم برای برگشتن به داخل محله خودم. اما هیچ اثری ازشون نمونده بود. بازراچه خلوت و مهی شده بود. ویار زن دایی رو به دست فراموش سپرده بودم. بیچاره ویار داشت. همیشه ویار داشت. همیشه آبستن بود و عق می­زد. با اون جثه نحیف و کوچکش. برگشتم به طرف خونه. فراموشی اما تاب نیاورد و ویار رو پس داد. پیاز و دوغ! برای زن دایی! اینبار از کوچه که دراومدم سمت چپم رو گرفتم و رفتم به طرف بلندی تپه. دیدم سر راهم بارازچه سیاری زده بودن. پر بود از قوری­های فلزی و قدیمی. مادربزرگ از این مدل قوری­ها خیلی خوشش می­اومد. دویدم به طرف بازراچه همیشگی و شروع کردم دنبال مادربزرگ گشتن. صداش زدم. ننه! ننه! کجایی؟ یه چیز جالب برات پیدا کردم. اما پیداش نشد، اما پیداش نکردم. ناگهان متوجه شدم که بازارچه محل چقدر تغییر کرده. پر شده بود از مغازه­های شیک و فروشگاههای بزرگ. روبروی کوچه­مون هم اما کمی پائین­تر چشمم به یکی از اون فروشگاههای بزرگ افتاد و با خودم گفتم اینجا حتماً پیار و دوغ داره. جلو دربش شلوغ بود. اسم جالبی داشت؟ آره [3]Carrefoure بود.مردمی با لباسه­های رنگاورنگ، با تیپ­های چاق و لاغر و عجیب و غریب از فروشگاه بیرون می­اومدن و واردش می­شدن. درب سفید رنگ و باریکی هم داشت. صدای عناصر شهری درهم گرده خورده بود و با یک دنیا منگی به دنیای اطرافم نگام می­کردم. سرانجام تصمیم گرفتم برم پیاز و دوغ رو از اون فروشگاه بخرم اما قبل از اینکه بتونم واردش بشم زمان تمام شد

.

[1] - کلانه نوعی خوراکی کردی است که در فصل بهار خورده می­شود. این خوراکی ترکیب شده از خمیر و گیاه پیچک یا پیاز تر. که کردها دوغ را به عنوان نوشیدنی مخصوص در کنار آن می نوشند.[2] - به پلیس زنگ بزن![3] - کرفور، نام یکی از فروشگاههای زنجیره­ای در فرانسه