نوستالژی

2008-11-08 14:05


دستهامو دور بازوش حلقه کرده بودم. نزدیک میدون، توی پیادو رو، کتابفروشی روبرومون بود، داشتیم میرفیت داخل، استاد جوان تاریخ رو دیدیم، پرسید که آیا می دونیم بخش تاریخ ادبیات کجاست؟ اشاره کردیم به یک طرفی و او هم رفت. آرش دستش رو به سمت قفسه کتابهای شعر دراز کرده بود. خانم فروشنده اومد به کمکش. من به خاطر قرص هایی که خورده بودم منگ بودم. یک گوشه ایستادم و احساس کردم داره خوابم می بره. بین خواب و بیداری و شل شدنِ بدنم به مکالمه خانم فروشنده و آرش هم گوش می دادم. یکی از کتابهای مستطیلی و بزرگ رو از توی قفس کشیده بود بیرون و باز کرد و در مورد طراحی هاش برای آرش شروع به توضیح دادن کرد. استاد تاریخ با کاغذی توی دستش هنوز داشت کنجکاوانه به قفسه کتابها نگاه می­کرد. می خواستم بهش بگم توی این قفسه ها می تونه یکی از کتاب های منتشر شده من رو هم ببینه اما بدنم شل شده بود و تقریباً نیمه سرپا خوابم برد. آرش درگیر توضیحات خانم فروشنده بود. دستهاشو زیر بغلم احساس کردم. تأثیر قرص ها شدید بود، همه­ش چند تا پاراسه­تامول بود. برای رفع سردردهای میگرنی. هوا بارونی بود، یا شاید هم بعد از بارونی، استاد دست خالی از کتابفروشی بیرون اومده بود و دوباره توی پیاده رو دیدیمش، آدرس یه کتابفروشی دیگه رو دادیم، من با لبهای شلم که مثل معتادها حرف می زدم گفتم توی اون پاس...اژ یه ک..تابفروشی دیگ...ه هست اما الان دیگه دیره، بسته...ست. کرکره پاساژ پائین رفته بود و میان بازوهای مردانه ای آویزان بودم که احساس کردم سر ایستگاه اتوبوسیم و باید سوار بشیم. سعی کردم خودم رو جمع و جور کنم. احساس کردم مناسب خانمی مثل من نیست که اینطوری شل و ول باشه و انگار دوز مصرفش بالا بوده و به این روز افتاده. دستمو از لای بازوهاش کشیدم و روبروش ایستادم و به صورتش نگاه کردم. آه! نه! تو! تو! تو اینجا چکار می کنی؟ خدای من! صورتم قرمز شد، جریان داغی رو توی گونه هام احساس کردم. پس آرش کو؟ تو! پیراهن آبی وکت و کراوات مشکی تنش بود، خندید و دندونهای سفیدش قبل از هر چیز خودنمایی کردن. زیبا بود زیبا! تمام زیبایی هایی که یک مرد جذاب می تونست داشته باشه در ظاهرش جمع شده بود. چیه تعجب کردی؟ سوار شو وگرنه جا می مونیم. از طرف راستش پسر شش ساله ای هویدا شد. خدای من پسر خودته؟ آره. وایسا ببینم شبیه خودته؟ پسربچه­ی خجالتی­ ای بود. گفت آره این پسر خوش تیپ منه. دستش زیر چونه پسرش بازی می کرد می­شد احساس خوب پسرش رو از حضور این دستهای قوی درک کرد. سوار اتوبوس شدیم. من ناباورانه غرق در جذابیت مردانه­ای شده بودم و محسور شده خودم رو به دستش سپرده بودم. بدون هیچ پسش اضافه­ای هرجا که فرمان می داد می رفتم. پوس صورتش برق می­زد، با وجودی که سیگار می کشید اما دندونهای سفید و زیبایی داشت. دماغش رو هم جراحی کرده بود و هیچ معلوم نبود. داحل اتوبوس جایی برای نشستن نبود و سه تایی سرپا ایستادیم . طولی نکشید که پیاده شدیم. نمی­دونستم مقصد کجاست. بین خواب و بیداری و ناباوری گیر افتاده بودم. پرسیدم مادر بچه­ت کجاست؟ گفت رفته خارج و تنهاشون گذاشته. احساس کردم مسافتی رو که شامل خیابونی با ساختمونهای آپارتمانی بود طی کردیم. حالا توی یک حیاط بودیم و من بدون اینکه خاطره ای از اینکه چطور تا اینجا رسیدم چهار زانو روی درخت نشتستم و با چشمای بسته شروع به خوندن اشعار فی البداهه کردم. شاید داشتم مجازات می­شدم. اینطور فکر می کنم. بعد مجبور شدم همونطور بین یه حلقه آتش بشینم و به شعر گفتن ادامه بدم. بلند شدم و با پاهای برهنه می خواستم از داره آتش که ترکیبی بود از سنگهای داغ و چو و زغال بیرون برم اما نتونستم همونطور زل زدم به خودم.