ویار
زن دایی، ویار دوغ و کلانه[1] داشت. گفتم باشه من میرم پیاز و دوغ پیدا می کنم. به زور یه اسکناس چپوند توی مشتم. هر چی نگاه کردم نفهمیدم چقدر بود. یک علامت سئوال به جای عدد روی گوشهی اسکناس پیدا بود. از کوچه که گذشتم دست راست رو گرفتم و وارد بازارچه محل که خاکی و قدیمی بود، شدم. هوا خاکستری بود. سرو صدا و داد و بیدا مغازهدارها برای تبلیغ اجناسشون محیط رو تنگ کرده بود. مادربزرگ سر بازارچه دست یه دختر بچه رو گرفته بود و ایستاده بود. هر کاری کردم نتونستم چهره دختربچه رو که حریر سفیدی دور سرش بود تشخیص بدم. نزدیکشون که شدم مادر بزرگ و همراه کوچولوش شروع کردن به چرخیدن دور خودشون. البته فرمان دست مادربزرگ بود و انگار دنبال چیزی میگشت! یا شاید با دختربچه بازی میکرد. اما قیافهش این رو نشون نمیداد، به نظر مادر بزرگ من رو نمیشناخت و شاید هم اصلاً من رو ندید و حضور من هیچ تغییری در رفتارش بوجود نیاورد. این روزها مادربزرگ جدی شده بود. دیگه خبری از اون مظلومیت و نگاههای غمزدهش اما با لبهایی خندان نبود. شک داشتم که بخواد باهام حرف بزنه. شک داشتم که بخواد چیزی رو به من بگه. شک داشتم واقعاً دنبال چیزی بگرده و شاید میخواست من رو نادیده بگیره برای همین به تلاشم برای نزدیک شدن بهش ادامه ندادم و در چوبی بازارچه رو با تمام توانم باز کردم که از محله خارج بشم و برم پیاز و دوغمو بخرم. زندگی مردم و بازارچهش روی یک تپه میگذشت. چند سالی بود برای راحت کردن مردم از تپهپیمایی روزانه مسیر رو با پله هموار کرده بودن. پلههای سیمانی که انتهاش به خیابانی آسفالت و پر از چال و چوله وصل میشد و اونجا شروع زندگی در شهر بود. انگار اولین بارم بود قدم در این محله میگذاشتم. خاطرهای نداشتم اما بلد بودم کجا برم و چطوری. یا نه شاید اگه مادربزرگ کنار درب بازارچه نایستاده بود من هم میرفتم به طرف چپ! شاید این نیروی اون بود که من رو به اون طرف کشوند. با خودم میکم شاید این حضورهای مکرر و ساکتش گویای پیامیه اما کوتاهی زمان مجال نمیده. این فکرها رو اون موقع نکردم. بی اختیار به سمت درب بازراچه رفتم که راه شهر رو در پیش بگیرم اما قدم روی پله اول نگذاشته بودم که موتور سواری با سرعت از روی آسفالت گذشت و گویی شروع این حادثه چند ثانیه قبلتر از نگاه من بود، چون داشتم پروازش در هوا رو میدیدم و در نهایت پرت شدنش به گوشهای از زمین. بد جوری خودش و موتورش پرت شدن. برای مدتی خشکم زد و نگاهم به موتور سوار بود که پسر جوانی به نظر میرسید. کسی اون اطراف نبود و فکر کنم موتوریه داشت جون میداد. هّل کرده بودم. برگشتم توی بازارچه و به اولین دست فروشی که دیدم با صدای بلند گفتم: [2]Appelez la police!!! اما اون با هیکل گنده و لباسهای اوکر رنگش فقط به من نگاه کرد. یه لحظه با خودم گفتم شاید این زبان رو نمیفهمه. اما داشتم به چه زبانی با خودم حرف میزدم؟ نمیدونم. در اون لحظه هیچ زبان دیگهای رو به یاد نمیآوردم. چهره پسر جوان رو انگار چشمهام از قدرت زووم کردن بهرهمند شده باشه واضح و بزرگ کرده بود. داشت از دماغش قطرههای خون سرازیر میشد، تنش مثل جنین درهم رفته بود و تکون نمیخورد. بالأخره یک نفر از راه رسید و شروع کرد به کمک کردن. اول سرش رو به طرف بالا گرفت و بندی رو دور سر و دماغش بست، به نظرم عجیب بود. یک بند باریک چطور میتونست جلو خونریزی رو بگیره؟ اما شاید اون داشت کارشو درست انجام میداد. ولی چرا مهربانی در کار نبود؟ جرأت پائین رفتن از پلهها رو نداشتم. وحشت پا گذاشتن در شهر و درگیر شدن با صداها و عناصری که من رو آزار میداد توان طی کردن بقیه پلهها رو ازم میگرفت. برای همین دیگه جلو نرفتم و یاد مادربزرگ رو بهانهای کردم برای برگشتن به داخل محله خودم. اما هیچ اثری ازشون نمونده بود. بازراچه خلوت و مهی شده بود. ویار زن دایی رو به دست فراموش سپرده بودم. بیچاره ویار داشت. همیشه ویار داشت. همیشه آبستن بود و عق میزد. با اون جثه نحیف و کوچکش. برگشتم به طرف خونه. فراموشی اما تاب نیاورد و ویار رو پس داد. پیاز و دوغ! برای زن دایی! اینبار از کوچه که دراومدم سمت چپم رو گرفتم و رفتم به طرف بلندی تپه. دیدم سر راهم بارازچه سیاری زده بودن. پر بود از قوریهای فلزی و قدیمی. مادربزرگ از این مدل قوریها خیلی خوشش میاومد. دویدم به طرف بازراچه همیشگی و شروع کردم دنبال مادربزرگ گشتن. صداش زدم. ننه! ننه! کجایی؟ یه چیز جالب برات پیدا کردم. اما پیداش نشد، اما پیداش نکردم. ناگهان متوجه شدم که بازارچه محل چقدر تغییر کرده. پر شده بود از مغازههای شیک و فروشگاههای بزرگ. روبروی کوچهمون هم اما کمی پائینتر چشمم به یکی از اون فروشگاههای بزرگ افتاد و با خودم گفتم اینجا حتماً پیار و دوغ داره. جلو دربش شلوغ بود. اسم جالبی داشت؟ آره [3]Carrefoure بود.مردمی با لباسههای رنگاورنگ، با تیپهای چاق و لاغر و عجیب و غریب از فروشگاه بیرون میاومدن و واردش میشدن. درب سفید رنگ و باریکی هم داشت. صدای عناصر شهری درهم گرده خورده بود و با یک دنیا منگی به دنیای اطرافم نگام میکردم. سرانجام تصمیم گرفتم برم پیاز و دوغ رو از اون فروشگاه بخرم اما قبل از اینکه بتونم واردش بشم زمان تمام شد
.
[1] - کلانه نوعی خوراکی کردی است که در فصل بهار خورده میشود. این خوراکی ترکیب شده از خمیر و گیاه پیچک یا پیاز تر. که کردها دوغ را به عنوان نوشیدنی مخصوص در کنار آن می نوشند.[2] - به پلیس زنگ بزن![3] - کرفور، نام یکی از فروشگاههای زنجیرهای در فرانسه