داستان-Story
مزون شماره یک
2015-07-16 14:47
بیا بریم یه کم قدم بزنیم. چرا همهش چپیدیم تو خونه؟ هیچوقت نشد بگی باشه. میرم کنار رودخونه. آخه تنهایی هم حال نمیده. همیشه ضدحال می زنی. اصلاً نمیرم. میخوام دراز بکشم. خودم رو میپام از این بالا. از لای این لامپها. چرا زندگی اینقدر خستهکنندهست؟ دیگه نمیخوام برم، زدی تو ذوقم. سرم داد نکش!...
ویار
2015-05-21 14:07
زن دایی، ویار دوغ و کلانه[1] داشت. گفتم باشه من میرم پیاز و دوغ پیدا می کنم. به زور یه اسکناس چپوند توی مشتم. هر چی نگاه کردم نفهمیدم چقدر بود. یک علامت سئوال به جای عدد روی گوشهی اسکناس پیدا بود. از کوچه که گذشتم دست راست رو گرفتم و وارد بازارچه محل که خاکی و قدیمی بود، شدم. هوا خاکستری بود....
نوستالژی
2008-11-08 14:05
دستهامو دور بازوش حلقه کرده بودم. نزدیک میدون، توی پیادو رو، کتابفروشی روبرومون بود، داشتیم میرفیت داخل، استاد جوان تاریخ رو دیدیم، پرسید که آیا می دونیم بخش تاریخ ادبیات کجاست؟ اشاره کردیم به یک طرفی و او هم رفت. آرش دستش رو به سمت قفسه کتابهای شعر دراز کرده بود. خانم فروشنده اومد به کمکش. من...